♥ܓܨــ✿ـکافهـــ عاشقی‌✿ـܓܨ♥



امروز خورشید درخشان‌تر است

و آسمان آبی‌تر

نسیم زندگی را به پرواز می‌کشد

و پرنده آواز جدید می‌سراید

امروز بهاری دیگر است

در روز تولد مهربان‌ترین

در میلاد کسی که چشمانم با حضورش بارانی است

امروز را شادتر خواهم بود

و دلم را به میهمانی آسمان خواهم برد

جشنی برای میلادت بر پا خواهم کرد

تمامی گلها و سبزه‌ها در میهمانی ما خواهند سرود

ای مهربان‌ترین

روزهای زندگی هر روز گوارا باد

میلادت مبارک


هرسال وقتي ۱۰ فروردین میشد هزاران شهاب به سمت زمين هجوم مياوردن
از خودم مي پرسيدم:

چه اتفاقي افتاده که آسمونيا ميخوان خودشونو به زمين برسونن؟ 
و امسال فهميدم اونا به پيشواز حضور مسافري ميان که زمينو
با گامهاي مهربونش نوازش کرد تا سفرشو از خودش به خدا شروع کنه

تولدت مبارک


به نام خدا
چند وقتی بود که دیگ حال و حوصله چیزی نداشتم نا امید از همه چی حتی از وجود خودمم تو این دنیا بدم میومد شبام شده بود گریه ؛اما هیچ کس از این چیزا خبر نداشت شایدم خبر داشتن و به روی خودشون نمیاوردن گاهی شبا برادرم صدای گریه هامو میشنید و فقط با صداکردنم میخواست مطمئن بشه درست فکر میکنه یا نه که منم با صدای بغض آلود جوابشو میدادم و دیگه هیچی نمیگفت و میخوابید.

(ادامه در ادامه نوشته)


چند روزی از صحبتمون باهم گذشت تو این روزا ازش خواهش کرده بودم که دلبسته و وابسته نشیم غافل از دل خودم که وابسته ودلبسته اش شده بود بعداز ظهر یه روز گفت هدفش ازدواج و میخواد با خانوادش این موضوع و در میون بزاره. ازم شماره خونمون و خواست راستش منم هدفم ازدواج بود اما به خودم اومدم دیدم من اون چیزی که الان تصور میکنه نیستم و قبلش بهم گفته بود از دروغ متنفره تصمیم گرفتم کل واقعیت و بهش بگم وقتی همه چیزارو بهش گفتم و به چه هدفی اومدم جلو چیزی نگفت و ازم خواست هرچی هست و نیست و بهش بگم وقتی همه رو گفتم خوشبختانه روی خوش نشون داده و گفت مشکلی نداره  و قبول کرد و قول گرفت دیگ هیچ وقت بهش دروغ نگم واای نگو ک انگار قند تو دلم اب شد( اخه دوسش داشتم به هر صورتی نمیخواستم ازش جدا بشم) یه شب قرار بود با مامانش بره بیرون و یه جفت کفش بخره قبلش بهم پیام داد و گفت میخواد به مامانش بگه و چند تا عکس از خودم بفرستم که به مامانش نشون بده (بیشتر دوست داشت حجاب دارو چادری باشه اخه حجاب و خیلی دوست داره) چندتا عکس فرستادم و اون شب بعد اومدن از خرید همه ماجرا رو برام توضیح دادو گفت که مامانش من و دیده و قبول کرده یادمه گفت مامانش گفته سعی کنید لباساتون باهم ست باشه (خیلی خوشحال شدم که مامانش منطقی برخورد کرده ) همون موقع ها ما درگیر ازدواج خاله کوچیکم بودیم شب خواستگاری بود و مادر بزرگ اینا خونمون بودن که دیدم گوشی زنگ خورد مامانم جواب داد و دیدم بله مامانم داشت با مامانش حرف میزدسوالایی مامانم پرسید و مامانش جواب داد و دیگ گوشی رو قطع کرد دل تو دل من نبود مامانم گفت خواستگار بود از مشهد مامانم فکر کرده بودبا خواهرش صحبت میکنه که لابه لای صحبتاشون مامانم پرسید خواهرشین که گفت نه مامانشم  بعد گفت گفته مهندس معمار و تو شرکتی که باباش کار میکنه اونجا مشفول به کار و 22سالشه ماشین داره (البته همون موقع مامانم گفت که این چیزا مهم نیس) وتا به حال روضه و نمازش قضا نشده از این چیزا خیلی احساس رضایت میکردن خانوادم و مامانم گفت خدایا گفتم یه دومادخوب دیگ مثل اولیم نگفتم از مشهد که بعد که بابام اومد موضوع و بهش گفت  بابام گفت از کجا مارو میشناسن ((راستی یادم رفت قرار شد اسمی از من اصلا وسط نیاد و فقط بگن که راوی شماره خونتونو داده)) که مامانم گفت گفتن یه راوی معرفی کرده بعدش بهم پیام داد و گفت دیدی سر قولم هستم یه هفته از اشناییمون هنوز نگذشته خواستگاری کردیم اون شب تموم و شد و همینجوری چند روزی گذشت چون ما گیر و دار عقد خاله بودیم و بردیم مشهد عقد کردن و برگشتیم شب بعد از برگشتن از مشهد بود که ما خونه مادربزرگم یه مراسم نامزدی کوچیک داشتیم که مامانش زنگ زد به گوشی مامانم ک چون زیاد سروصدا بود ازشون خواست که بعدا تماس بگیرن

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

الکترود ایساب آسمان دانلود | دانلود آهنگ و فیلم مجله علمی آموزشی آرین مگ عایق پلی یورتان کهف کلوب Jenna .. دبستان بهار دانش شهرکرد بحر الفقاهه